گذشته...

ساخت وبلاگ

فردا داداشم میخواد بره آموزشی سربازی،امروز رفتیم خرید کنیم که در یه مغازه وایسادیم تا قفل کوچیک بگیره برا کمد و ساک لباساش.

یه نگاه کردم به آقایی که تو مغازه نشسته بود و چهرشم بی نهایت برام آشنا بود،دقیق تر که نگاه کرد پدر آدمی بود که نزدیک ده ساله تو زندگیم میشناسمش،داشت اذون میداد و تا اذون تموم شد رفتن مسجد کنار بازار برای نماز.

من فقط با دیدن یه آدم نزدیک بهش باز تموم خاطرات و لحظه هایی که جون دادم تا فراموش کنم برام زنده شد،اگه ازم بپرسن دلم تنگ شده میگم خیییلی زیاااد.

الان که داشتم بهش فکر میکردم فهمیدم دیگه نمیتونم هیچوقت تو زندگیم اونجوری عشق رو تجربه کنم،همونقد پاک و خالص و عمیق و طولانی...

هرچند که برای من یادآوری اون روزا کنار حسرتایی که میخورم یه حس خوبی بهم میده که این شانسو داشتم تا عشق رو تجربه کنم ولی آرزو میکنم که تو فراموش کرده باشی همشو و باز از نو بسازی و عاشق شی❤️

گل یخ...
ما را در سایت گل یخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-wishes بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 23:21