حال و احوال

ساخت وبلاگ

عصر با دوستم میریم بیرون،کنار خیابون پر از دستفروش و ترقه و جوجه رنگی و ماهیه،بچه ها با ذوق دارن جوجه رنگیاشونو انتخاب میکنن،تو مغازه کفش فروشی یه بابایی نشسته و بچش دستشو گذاشته رو شونش و باباش داره براش کفش میپوشه،یکم جلوتر یه بچه دیگه طاقتش تموم شده برای بازی با جوجه هاش و همونجوری تو پلاستیک میذارشون رو زمین به این امید که اونا بتونن تو همون پلاستیک راه برن.

منتظریم آسانسور برسه طبقه سوم و سه تا دختر که باهم دوستن میگن بریم فلافل بگیریم فلانی (اسم یکیشونو میگه) دلش میخواد اون یکی میگه نههه فلافل چیه بریم یه چیز دیگه بگیریم،برمیگردم نگاشون میکنم و میبینم کنار هم میخندن بهشون لبخند میزنم و آسانسور میرسه و میریم داخل.

خیابون پر از بچه هایی شده که با ذوق خرید عید میکنن،آدم تا بچه اس میتونه از زندگی لذت ببره.

میریم پایینتر و خیار و گوجه و بادمجون میخرم،خیار رو بهم گرونتر از جاهای دیگه میده و من هی حرص میخورم که چرا باید اینقد بی وجدان باشیم،مگه گرونی برای همه نیست چجوری یه نفر میتونه اینقد بی رحم باشه.تو راه برگشت یه مردی با یه پسر نوجوون دعواش میشه و انگار به قصد کشت میخواد بره سراغش،قلب ما دوتا وایمیسه از ترس.پسره فرار میکنه و این مرده عصبی دور خودش میچرخه و فحش میده.

میریم لوازم التحریری و فروشنده به دوستم میگه شما رشتی ای،دوستم داشت با نامزدش حرف میزد و گفت نه کرمانشاهیم،کم کم حس کردم لحنش داره عوض میشه تو صحبت،همونجوری که اون داره با تلفن حرف میزنه من میرم تو فروشگاه و شامپو و بیسکوییت میخرم،میخوام برم کافی نت که کارت ورود به جلسمو کپی کنم ولی میبینم گوشیو قطع میکنه و آروم دستش میره سمت چشمش،میگم گریه میکنی؟اینقد حساس نباش تو که میشناسیش اخلاقش چجوریه،اشکاش بیشتر میان میگم بیا با تاکسی میریم تا خوابگاه،غصشو نخور اینقد.

میرسیم خوابگاه و گریه هاش هنوز ادامه دارن،لباس عوض نکرده میرم کتری میذارم و میام میگم ناراحت نباش عزیزم نگا رفتم چایی گذاشتم با بیسکوییت بخوریم بعدش حرف میزنیم حل میشه قشنگم.

این بار چندمه که بیرون بودیم و نامزدش سر چیزای مسخره دعوا راه انداخته و ناراحتش کرده،یه بارم شب یلدا بود که با ذوق رفته بودیم خرید و اونم لباس گرفته بود اومده بود با ذوق براش عکس بفرسته نشونش بده که باز اشکشو درآورد.

گوشیش زنگ میخوره و میگه تو جواب بده نمیخوام باهاش حرف بزنم،میگم سلام ببخشید حمومه و گفت تماس گرفتید جواب بدم بهتون بگم،صداش ناراحته و تا اونموقع که جواب بدم ۴ ۵ بار زنگ زده بود.

رژ قرمزی که امروز گرفتمو میزنم ببینم چجوره،بچه ها میگن تو نماز خونه جشنه ها،میرم ببینم چه خبره یکی از دوستام میگه بیا تو،میگم مجلس شما فقط منو با این سر و وضع و آرایش کم داره،میگه به این خوبی ای،بیا،میگم صورتمو بشورم لباس بپوشم میام عزیزم.

آخرای زیارت عاشورا میرسم و خانمه بهم میگه بیا اینور بشین عزیزم میگم نه ممنون راحتم میگه من ناراحتم تو جشن امام زمان شما اونور باشی،میگم کمرم درده باید حتما تکیمو بدم به جایی میگه خب صندلیو بردار بیا میگم نه شما بفرمایید من میبینمتون،با خنده میگه مگه سنتون رفته بالا که کمر درد دارید میگم نه از مشکلات دخترونه رنج میبرم و بچه ها میخندن.

از درد به خودم میپیچم،خسته ام و نگرانم.

شروع میکنه خوندن و بچه ها شروع میکنن دست زدن و کل زدن،نگاه خنده هاشون و شیطنتاشون میکنم،امروز فقط سعی کردم از دیدن و ذوق آدما لذت ببرم.

شام میخورم و میبینم تحمل درد ندارم میام رو تخت دراز میکشم تا فیلم ببینم هربار به یه بهونه صدام میکنن مجبورم برم پایین،درد تو بدنم میپیچه و خودمو زیر پتو مچاله میکنم و میگم تحمل کن و مسکن نخور.

صبح که با سر درد از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد،خوابم میومد ولی از درد خوابم نمیبرد دیگه،به زور از تخت میرم پایین و قرص میخورم و برمیگردم رو تختم،دوستم میخواد بره دانشگاه و هی باهام حرف میزنه وقتی میره میخوابم و باز نیم ساعت بعد بی دلیل از خواب میپرم.خسته تر از وقتیم که شب رفته بودم بخوابم،چشممو رو هم فشار میدم تا خوابم ببره ولی فایده نداره،خودمو میزنم به خواب تا با کسی حرف نزنم شاید یکم بهتر شه حالم،ساعت یک و نیم میام پایین،لباس و حوله و گوشیمو برمیدارم برم حموم،میبینم دوستم عدس ریخته تو یه کاسه،میاد تو میگه عه بیدار شدی،نگاه کن عدس گذاشتم تا سبزه بریزیم.

پلاستیکمو میبینه میگه بیا ناهار بخوریم بعد برو حموم،یهو میگم حالش خوب نیست،دیشب باز رفته بیمارستان،از نگرانی نمیتونم درست حسابی بخوابم حالم خیلی بده،خیلی دلم شور میزنه دلداریم میده و سعی میکنه آرومم کنه ولی فایده نداره‌.

چهار روزه برام زندگی با نگرانی گذشته،عزیزترینم رو تخت بیمارستانه و من همه فکرم پیش اونه،نمیتونم کنارش باشم و همه جا فکرم فقط اونجاس،میترسم شبا بخوابم که نکنه یه بار درد داشته باشه و بخواد باهام حرف بزنه و من خواب باشم،یه وقتایی خوابم میبره و یه ساعت بعد با استرس از خواب میپرم گوشیمو چک میکنم،میخوام برم حموم گوشیمو میبرم که نکنه زنگ بزنه و من نباشم جواب بدم،سر کلاس گوشیم همش کنارمه که تا پیام داد ببینم.

این روزا زندگیمون خیلی عجیب شده...

       چهارشنبه دهم اسفند ۱۴۰۱ | 3:10 | ^_^         |    

گل یخ...
ما را در سایت گل یخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-wishes بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 21:18